روزی الاغ هنگام علف خوردن، کم کم از مزرعه دور شد. ناگهن گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به او بزند وگرنه گرگه اونو یه لقمه میکنه، برای همین ...

گربه ای به روباهی رسید. گربه که فکر میکرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است؟
روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچارهً شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟...

باد می آید گرم *** باد می آید سرد
برگ ها روزی سبز *** برگ ها روزی زرد
قایقیست ابر *** روی آسمان
میرود چه نرم *** تا به بیکران
بازی خیال *** می برد مرا
می رساندم *** تا به ابر ها
ابر میرود *** پا به پای باد 
می برد مرا *** پر امید و شاد...

یکی بود یکی نبود *** جز خدا هیشکی نبود
زیر این اتاق کبود *** نه ستاره نه سرود
عمو صحرا، تپلی *** با دو تا لپ گلی
پا و دستش کوچولو *** ریش و روحش دوقلو
چپغش خالی و سرد *** دلکش دریای درد
در باغو بسته بود *** دم در نشسته بود ...

این کتاب جلد هفتم از مجموعه "قصه های خوب برای بچه های خوب" می باشد و قصه های این کتاب از "گلستان و ملستان" گرفته شده.

نام برخی از داستان های این کتاب : گدای نابینا و دزد بینا -- شمردن موی ریش -- فریب روباه -- همنشین بد نام -- حساب سرنوشت -- آزادی و آزادگی -- سفر تجربه -- مردی که یکی را دوتا می دید -- جاهلانه -- عاقلانه -- سیخ کبریت ...

آقای جونز مالک مزرعه مانر به اندازه ای مست بود که شب وقتی در مرغدانی را قفل کرد از یاد برد که دریچه بالای آن را هم ببندد. تلو تلو خوران با حلقه نر فانوسش که رقص کنان تاب می خورد، سراسر حیاط را پیمود، کفشش را پشت در از پا بیرون انداخت و ...

من در روز عید غدیر لباس های نو می پوشم. کوچه و محله و مدرسه را تزئین میکنم. به دیدن سادات میرم. ...

قام حقوقش را گرفته بود و ریخته بود جلوش و زل زده بود به بسته های پول. مامان هم نشسته بود و پول ها را تماشا می کرد. 
بالاخره مامان سکوت را شکست و گفت :این پول به کجا میرسه ؟ لباس عید بخرید یا میوه و شیرینی؟ یا عیدی بدیم به بچه ها ؟ 
بابا گفت : اصلا این عیدی گرفتن و عیدی دادن هم شده دردسر ها!...

توی ده شلمرود *** فلفلی مرغش تک بود
یه ده بود و یه فلفلی *** یه مرغ زرد کاکلی
یه روز که خیلی خسته بود *** کنج اتاق نشسته بود
یه دزد رند ناقلا ...

ریوزی از روزها، گرگی گنده، دم دم های غروب در یم جنگل تاریک، به انتظار دختر کوچولویی که از جنگل عبور می کردو یک سبد پر از غذا را برای مامان بزرگش میبرد، کمین کرده بود. بالاخره دختر کوچولو با سبد بزرگ و پر از غذا، از راه رسید ...