آموزش نقاشی برای کودکان.
آموزش نقاشی کردن حیوانات روبرو : گرگ ناقلا -- خروس زری -- مرغ حنایی -- اسب آبی -- گاو خال خالی -- سگ آبی

یکی بود یکی نبود، مردی بود که از راه فروش کلاه زندگی میکرد. روزی شنید که در یکی از شهر ها کلاه طرفداران زیادی دارد. برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد. روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید ...

روزی خورشید و باد، با هم گفتگو می کردند. کم کم صحبتشان به یک اختلاف نظر رسید. آنها هر کدام تصور می کردند که از دیگری قوی تر است. هر کدام از کارهای بزرگشان صحبت می کردند و سعی می کردند که دیگری را راضی کنند که حرف او را بپذیرد. کم کم این اختلاف نظر بیشتر شد. یکباره ...

یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد، در بین راه به یک گرگی رسید.
گرگ پرسید: "رفیق کجا میروی؟" 
گفت:" میروم منزل قاضی گردو بدزدم." 
گرگ گفت: "من هم بیایم". 
گفت : "بیا".
با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ ...

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یه گربه بود و یه طرقه بود و یک خروس خوشکل چاق و چله بود که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تائی با هم زندگی می کردند. گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیم تنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش می آمد چیزی روی ان تنش کند...

نه خیلی دور و نه خیلی وقت پیش، یک خرس بزرگ و زیبا روی یکی از قفسه های فروشگاه نشسته بود و منتظر بود تا کسی او را بخرد و به خانه ببرد. اسم او وولستن کرافت بود و او یک خرس معمولی نبود. موهای تنش رنگ خاکستری تیره و روشن بود و رنگ عسلی نوک بینی و گوشها و پاهایش بسیار جذاب بود....

در جنگل سرسبز و قشنگی، خرگوش باهوشی زندگی می کرد. یک گرگ پیر و یک روباه بدجنس هم همیشه نقشه می کشیدند تا این خرگوش را شکار کنند. ولی هیچوقت موفق نمی شدند. یک روز روباه مکار به گرگ گفت: من نقشه جالبی دارم و این دفعه می توانیم خرگوش را شکار کنیم. 
گرگ گفت : چه نقشه ای؟ ...

یکی از بعد از ظهر های اخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی است که روی این تخم ها خوابیده ام. او تنها نشسته بود و بقیه اردک ها در حال شنتا بودند. کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند ...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود شاهزاده خانمی بسیار زیبا ولی خیلی خودخواه، در قصر با شکوه پدرش زندگی می کرد. این قصر در سرزمین مروارید بود، که همچون نگینی در بالای تپه ای سرسبز میدرخشید...

یکی بود یکی نبود ** غیر از خدا هیچکی نبود
حسنی یکی یدونه ** نشسته بود تو خونه
حسنی که بس خسته بود ** چشماشو زود بسته بود
حسنی رو خواب برده بود ** دنیا رو آب برده بود ...